اینجا خانه ما| خط و ربط تربیت دینی فرزندان به حادثه کرمان

حادثه تروریستی گلزار شهدا، تلنگری در ذهنم شده و ترس و امید، هر دو را با هم در جانم می‌پروراند. آیا من آدم خوبی هستم؟ مادر خوب چطور؟ عاقبت ما چه می‌شود؟

اینجا خانه ما| خط و ربط تربیت دینی فرزندان به حادثه کرمان

گروه زندگی: این روایت جریان زندگی است، زندگی در خانه ما. مقداد در کنارگذر بزرگراه می‌پیچد و من که دوباره یاد آن پیام آزاردهنده در فضای مجازی افتاده‌ام، از خودم می‌پرسم: «آیا ممکنه منم یه روزی این جوری بشم؟ خبر کشته شدن یه آدم بی‌گناه بیاد و من ناراحت نشم؟ یا حتی خوشحال بشم؟» از تصور چنین روزی، چهره‌ام درهم می‌رود. این را از آنجا می‌فهمم که مقداد، همین طور که رو به خیابان دارد می‌پرسد: – چی شد؟ به چی فکر می‌کنی؟ خودم را جمع و جور می‌کنم و افکارم را با کمک گرفتن از زبان‌های دیگر، جوری که بچه‌ها متوجه نشوند، با او درمیان می‌گذارم. چیزی نمی‌گوید. من هم انتظار پاسخی ندارم. زیر لب می‌گویم: «پناه می‌برم به خدا». بچه‌ها روی صندلی عقب دارند ذرت بو داده می‌خورند. چون خودشان در تهیه‌اش کمک کرده‌اند، خوردن‌ برای‌شان ذوق دیگری دارد. زهرا هم برعکس معمول که دوست دارد جلو در بغل من باشد، رفته عقب تا از ضیافت ذرتی عقب نماند. علی برای چندمین بار به سجاد یادآوری می‌کند که: – هرچی دونه نشکفته‌ سفت دیدی، زود برش دار، بریز توی اون یکی مشما که زهرا از اینا برنداره. – باشه! چند بار میگی؟! هرچقدر علی دوست دارد نقش خان‌داداش مسئولیت‌پذیر و حمایت‌گر را داشته باشد، سجاد از دنیا فارغ است و سر به هوا بازیگوشی‌اش را می‌کند. من تصمیم گرفته‌ام در طول مسیر، تا رسیدن به خانه مادر مقداد، اصلا به گوشی نگاه نکنم و در خدمت خانه و خانواده باشم. قرار است آنجا دورهمی روز مادر را با یک روز تاخیر برگزار کنیم. با اینکه دلم می خواهد با بچه‌ها بازی‌های کلامی بکنم، یا ازفرصت سرگرمی‌شان استفاده کنم و از انبوه حرف‌های جامانده‌مان با مقداد، یکی را وسط بکشم، اما خیالم با من همراه نیست. انگار در ذهنم یک فیلم را روی تکرار گذاشته‌اند. صحنه‌ها همین‌طور می‌آیند و می‌روند. یک لحظه چهره آن پدری در ضمیرم نقش می‌بندد که هشت عضو خانواده‌اش را از دست داده و در مصاحبه‌اش، هم از محبت پدر و دختری‌شان می‌گوید و هم آیه حیات شهدا را می‌خواند. لحظه دیگر به دختر کاپشن صورتی با گوشواره قلبی فکر می‌کنم و سعی می‌کنم نگاهم به زهرا نیفتد تا آهم جگرسوزتر نشود. بعد حاج قاسم دم گوشم می‌گوید: «ما ملت شهادتیم» و صدایش مرهمی می‌شود روی قلب تب‌دارم. دوباره با یاد مادری که درخواست می‌کرد برای فرزند چهارساله‌اش دعا کنیم تا دو داغ بر سینه‌اش ننشیند، گُر می‌گیرم. باز نوای حاج عادل رضایی آرامم می‌کند که آرزوی مرگی در شأن نوکری امام حسین می‌کرد. – مقداد! من می‌ترسم. – از چی؟ – از عاقبت خودمون، از عاقبت بچه‌ها. ماشین پشت چراغ قرمز ایستاده و مقداد فرصت می‌کند نگاهم کند. نگاه بامحبتش دلم را گرم می‌کند. – حق داری. همیشه باید ترسید. روزی که آدم نترسه، اول سقوطشه. خوشحالم که نگفته «دست از سر این افکار مالیخولیایی بردارم» و با دغدغه‌ام همراه شده. – حالا چاره چیه؟ – چاره همینه که به اون چیزی که می‌دونی و می‌تونی، عمل کنی. پایش را می‌گذارد روی گاز و از چهارراه رد می‌شویم. زهرا انگار از ذرت خوردن خسته شده، تقلا می‌کند تا خودش را ازبین دو صندلی جلو، به من برساند. دستم را دراز می‌کنم و  بغلش می‌گیرم. به همه سعی و خطاهایم فکر می‌کنم. به آنجا که تلاشم را برای پرورش یک انسان دغدغه‌مند کرده‌ام و جاهایی که کم گذاشته‌ام. تصویر روزی که سجاد یک ساله را گذاشتیم در کالسکه و با علی چهار سال و نیمه رفتیم تشییع حاجی، در ذهنم جان می‌گیرد. و از آن پررنگ‌تر، تکاپوی روزی که بعد از ماجرای هواپیمای اوکراینی، می‌خواستیم نشان دهیم ما کماکان پای کاریم؛ ماشین را در دور دست‌ها پارک کردیم و همراه با سیل جمعیت، در هوای سرد، کالسکه به دست هروله می‌کردیم تا به نماز جمعه رهبرمان برسیم. این‌ها بخشی از تلاش ما بوده که همه خانواده را درگیر امور مسلمین بکنیم، امور انسان‌های دیگر. – آخه من یه جاهایی هم کم گذاشتم مقداد. تنبلی کردم، لج کردم. – خدای جبران‌کننده رو صدا بزن. اون ترمیم می‌کنه. سری تکان می‌دهم که یعنی موافقم. نمی‌دانم چرا بغض گلویم را گرفته. مقداد ادامه می‌دهد. – این بچه‌ها هم همه چیزشون به تو وابسته نیست. انسان آزاد و مختار و انتخابگر هستند. ما اول باید کلاه خودمون رو بچسبیم که باد نبره، ایمان خودمون نلرزه. من و تو که توی مسیر درست جلو بریم، خود به خود خیلی از چیزایی که نگرانش هستی، تو خانواده درست میشه. حرفش را قبول دارم. بیلبورد تصویر حاج قاسم با پس‌زمینه قرمز، نگاهم را می‌کشد سمت خودش. از پشت شیشه به بیرون زل می‌زنم. می‌پیچیم در خیابان خانه پدری مقداد. یاد حرف یکی از دوستانم می‌افتم که می‌گفت: «حاج قاسم از دست من کلافه شده! برای همه امورات معنوی خودم و بچه‌ها،  واسطه اش می‌کنم به درگاه خدا. یک تار موی دخترم  بیرون می آید، با یک زیارت عاشورا سراغ حاجی می روم. یک وعده نماز پسرم قضا میشه، یاسین  برای حاجی زمزمه می کنم. شک به دلم می‌افتد و پای ایمانم لنگ می‌زند، کلیپ حاج قاسم می‌گذارم و با صدای او، برای حضرت زهرا گریه می‌کنم.» دیگر رسیده‌ایم دم خانه‌ مادر و پدر مقداد. همین طور که از ماشین پیاده می‌شوم، در دلم می‌گویم: «حاج قاسم! فقط همین آرزوی شهادت. همین در قلب ما زنده باشد، یعنی بقیه چیزا سر جایش هست. قربون دستت. هوای همینو داشته باش! دیگه سفارش نکنم!» پایان پیام/ 

دیدگاهتان را بنویسید